دعا و آرزو و رویا

ساخت وبلاگ

امروز واقعا روز سختی بود برای دی جون. من زیاد اذیت نشدم. ولی دی جون واقعا رستش کشیده شد. دیشب که داشتیم از کار ساختمون برمیگشتیم دوست مون اود یه سر بهمون بزنه. یه نگاهی به سرامیکای جور به جور مون کرد و گفت طرح تون واسه این جا چیه؟ گفتیم یه راه اینه که دو رنگ کنیم و یه راه هم اینه که شیب بدیم و خلاصه هر دو جورش فاجعه بود. گفت چقدر هزینه میشه برای سرامیک کردن کل خونه؟ گفتیم فلان. گفت بابا بگیر کل خونه رو سرامیک کن خلاص کن. دیدیم راست میگه. خلاصه امروز قرارمون رو گذاشتیم که کل هال و آشپزخونه رو سرامیک کنیم. کلی هم خرج کردیم. رفتیم سرامیک آوردیم و کارگر گرفتیم و خالی کردیم و شب با خستگی تمام برگشتیم خونه. من که هیچ شام میل نداشتم دو لیوان شیرموز و دو لیوان شیرکاکائو خوردم و رفتیم که ساعت یازده جا بندازیم و بخوابیم. غافل از این که خندوانه شروع شد و نشد بخوابیم. من مسول کم و زیاد کردن صدای تلویزیون بودم. ولی یه جاهایی از دستم در رفت و صدا بلند شد و دی جون بیدار شد. هر چی هم به بچه ها گفتم بخوابیم گوش نکردن و منم البته سخت نگرفتم. خلاصه که کار به جایی رسید که الان نوگلان من خفته اند و ما که داشتیم از خواب میمردیم الان ساعت دوی شبه بیداریم و داریم وبگردی میکنیم. از طرفی همون موقع که دی جون خواب بود و ما داشتیم بال بال میزدیم که صدایی نیاد و دی جون بخوابه یهویی دیقا ساعت دوازده و سی و پنج دقیقه بچه همسایه داد زد عزیز بیا تولد بابامه براش کیک خریدیم. یعنی داد زد ها... بیش از حد بلند بود. هیچی دیگه مام بیدار شدیم و نشستیم تو جامون و منم یه خوورده با دوست دوران دانشجوییم که بیست سال بود اسمش رو هم یادم رفته بود صحبت کردم و الان هم دیگه بی خوابیم به اوج رسید و لپتاپ رو باز کردم و گذاشتم جلوم که تند تند بنویسم و بخوابم. رفتم پاهامو شستم و اومدم بخوابم چنان جلوی پنکه پا درد گرفتم که نگو. بعدم که دستشویی ولم نکرد و بی امان دستشوییم گرفت  خلاصه همه چی دست به دست هم داد تا ما نخوابیم ... سرامیک کار هم ساعت هشت صبح دم در خونه مونه. دی جون خیلی خسته شده و واقعا احتیاج به استراحت داره.

امروز خیلی یاد آقای خالقی افتاده بودیم و دم به دم یادش میکردیم. یادش به خیر چقدر وجودش تو این دنیا خالیه.

من از خدا فقط یه چیز میخوام. دی جون و بچه هام زنده باشن و از نعمت های دنیا استفاده کنن و تو پیری بمیریم. پیری یعنی پیر پیر ها... من این خواسته رو دارم از خدای مهربون. 

باشگاهم هم که کنسله فعلا. خیلی وقته نرفتم. روز بیستم ماه مرداد باید میرفتم برای شهریه دوره جدید. ولی به جاش رفتیم خونه رو بنایی کردیم و البته من خیلی لاغر شدم ولی شکمم اب نشد که هیچ بیشتر باد هم کرد. فردا یعنی الان اول شهریوره و منم باورم نمیشه. شهریور؟ ای خاک تو سرم. تابستونمون رفت که رفت و دیگه هم برنمیگرده. وای چقدر اهمال کردیم تو استفاده از تابستون عزیزم که باید دوباره یک سال زجر بکشیم تا برگرده. وای شهریور؟ باورم نمیشه... کاش دوباره خرداد بود. ما این خونه رو نمیخریدیم. و راحت مینشستیم زندگیمون رو میکردیم و این همه هم تو خرج نمیفتادیم. نمیشه؟ هیچ راه برگشتی وجود نداره؟ نه از اتاق فرمان اشاره میکنن که نه وجود نداره.

ده روزه که باشگاه نرفتم. ولی به امید خدا میرم. دوباره شروع میکنم. البته اگر بخوام به درس بچه ها مخصوصا باندی برسم باید دور قالی رو خط بکشم. حیفه دوست دارم ببافم و کلی هم نخ اضافه آوردم. چکارشون کنم؟ به اندازه دویست سیصد هزار تومن نخ اضافه آوردم به اضافه ی یه دونه دار قالی. حیفه. ولی درس بچه هام بیشتر از سیصد هزار تومن می ارزه. من میگم صبح ها ببافم و بعدازظهرا دیگه در خدمت بچه ها باشم. خیلی حیفه گناه دارن. مخصوصا باندی که مخ ریاضیه.

تاریخ ارسال: چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 02:22 | چاپ مطلب
Me and nothing else...
ما را در سایت Me and nothing else دنبال می کنید

برچسب : آرزو,رویا, نویسنده : acarpetdesigning2 بازدید : 57 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 20:06