صبح روز اسباب کشون

ساخت وبلاگ

یادش به خیر اون موقع ها که وبلاگ نویسی تازه باب شده بود من هر روز روزی دو سه بار تو وبلاگم مینوشتم و دی جون میگفت اینجوری خواننده هات خسته میشن. منم به زور جلوی خودمو میگرفتم که ننویسم. بعد هر روز به وبلاگم سر میزدم ببینم آخرین نوشته م مال کی بوده که دوباره بنویسم ولی میدیدم هنوز دو روز نشده. خیلی بهم فشار میومد و سخت میگذشت ننوشتن. ولی حالا اصلا وقت نمیکنم. یعنی بیشترش مال اینه که فیس بوک و تلگرام هست و وقت نمیشه.

دیروز چهار تا پتو شستم و دیشب هم آخریش رو خیسوندم تو حموم. کلی هم لباس شستم. لباسایی که به عمرشون آب ندیده بودن. ملافه های رختخوابا رو هم شستم. فقط مونده ملافه های مبلا. اونا رو هم بشورم ببینم دیگه چه کاری دارم امروز خیلی سرم شلوغه. هم باربار کلاس داره هم باید ناهار درست کنم هم اسباب کشی داریم و هم باید بعدازظهر یا نمیدونم کی بریم بیرون با دوستان. گشنه ام شده. روزی یک وعده بیشتر غذا نمیخورم. شب گشنه ام شده بود یه قاشق غذا خوردم. الانم گشنه ام.

یکی دو تا راه برای ساکت کردن اون همسایه عوضی به ذهنمون رسیده ولی اولی خیلی خرج داره و دومی هم التماس کردن داره. به هر حال یکی باید این وسط بمون کمک کنه. یکی از فامیلامون که البته زیاد هم با هم نزدیک نیستیم و برادرش رو میشناسیم قاضیه و خیلی خرش میره. میخواییم بهش بگیم بیاد از این یارو زهر چشم بگیره. چکارکنیم؟ این اون التماسیه هست. چاره دیگه مونم اینه که دوربین مدار بسته بذاریم تو پارکینگ و یه دونه هم جلوی در آپارتمان مون. ببنییم با این کارا موفق میشیم که یارو رو بنشونیم سر جاش. البته خود یارو اصلا تفکر نداره و فقط دعواییه. این زنش خیلی شیطان رجیمه. دوربین هم خیلی گرونه حدودا یک میلیون تومن خرج داره. ولی خیالی نیست. اگر مجبور بشم طلاهام رو بفروشم باید این کار رو بکنیم. برای امنیتمون. 

دیشب نمیدونم چرا باندی این قدر خسته بود. خیلی داغون بود بچه. زودی خوابش برد. مسواک هم نزد. منم نزدم از بس هلاک بودم. آخه من یه عالمه پتو شستم. یه عالمه لباس دارم که پاره نشدن و سالمن. ولی دوستشون ندارم. از طرفی به شدت حیفم میاد که بندازم و از طرفی مجبورم نگهشون دارم چون نیازشون دارم. ولی دیگه خیلی ازشون خسته شدم. مثلا پالتوم. کاپشنم. مانتو چارخونه هه. اینا رو همه شون رو خیلی وقته که دارمشون. یعنی مانتوم مال سال هشتاد و پنجه. کاپشنم مال سال 74 و پالتوم مال سال 84. دیگه دارم از دستشون روانی میشم. ولی خیلی نیازم میشن. تو زمستون اینا رو چنان به آغوش میفشارم که انگار مارک پیر کاردینن. کاش لباسا زودتر خراب بشن ادم بندازه تشون دور. چیه بیست سال یه لباسی رو بپوشی. دیروز به باربار گفتم کاپشنم رو بندازم گفت نه صبر کن تو گینس ثبت کن بعدا بندازش.

تاریخ ارسال: پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 08:39 | چاپ مطلب
Me and nothing else...
ما را در سایت Me and nothing else دنبال می کنید

برچسب : اسباب, نویسنده : acarpetdesigning2 بازدید : 59 تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1396 ساعت: 23:53