بازدید اولیه از خونه

ساخت وبلاگ

بالاخره موفق شدیم و رفتیم خونه رو دیدیم. خونه که نگو بگو قفس. دی جون افسردگی حاد گرفته. چون درس و دانشگاهش رو ول کرد برای این خونه و حالا میبینه که باب دلش نیست. خیلی کوچیکه و فقط خوبیش اینه که پارکینگ داره و سه خوابه است. منم واقعا دلم میخواست برای خودم اتاق داشته باشم. دیگه دوس نداشتم لباسام تو اتاق باندی باشه و وسایل تو اتاق باربار. بابا مام آدمیم به قرعان. آخه خونه های دیگه ای که میدیدیم هال چهل متری و آشپزخونه بزرگ داشتن ولی فقط دو خواب داشتن و ما نمیتونستیم این همه آدم تو دو تا اتاق زندگی کنیم. دیگران که براشون مساله ای نیست ولی من واقعا دوست داشتم وسایلم توی یه دونه اتاق باشه. حتی دوست داشتم یه دونه اتاق کار هم داشته باشم که اون مال وقتی بود که صنایع دستی درست میکردم. الان دیگه نه اتاق کار میخوام و نه میز کار و نه هیچی. فقط یه جا واسه نوشتن داشته باشم کافیه برام.

دیشب همون اولش که رفتیم خونه رو ببینیم چشمم افتاد به سرامیکای کف و از ناراحتی همون اول سکته کردم. آخه احمق این چه رنگی بود انتخاب کردی واسه خونه؟ آخه قهوه ای با گلهای سوخته ای؟ بعدم آشپزخونه وسط هال و خیلی بدقواره و زشت. مامانم باید بیاد و به فریادم برسه. یعنی به قدری آشپزخونه رو بیریخت و زشت درآورده بودن که هال شده بود دو تا راهروی باریک و کوچولو. جوری که دو تا فرش شیش متری جا شدده بود و اصلا جا برای یه دونه فرش دوازده متری نبود.

خلاصه که جوانمرد گفت که فعلا وقت ندارم واسه کابینت و یک سال شما بشینین تو این خونه تا سال بعد من بیام و درست کنم. به کسی دیگه هم بدین براتون درست کنه خراب کاری میکنه و پول زیادی ازتون میگیره و کار رو بهتون بد تحویل میده. خلاصه که دوست داشتم همون تو خونه مردم و جلوی چشم شاگرد قدیمیم بزنم زیر گریه که جلوی خودمو گرفتم. بعد گفتم اشکال نداره اقلا کمد دیواری رو اندازه بگیر که من وسایلم رو بچینم توش. خیلی ناراحت بودم و نمیدونستم چکار باید بکنم. آخه اگر کابینتا رو خیلی تغییر میدادیم دوباره باید کف اتاق رو سرامیک میکردیم و خیلی پولش میشد. نمیدونم اتاق چند متریه و خیلی پولش زیاد میشه. حالا برای زندگی زیاد هم بزرگ نیست ها ولی برای سرامیک کردن پول زیاد میشه. واقعا جدی میگم همین جوریه. ولی اگر اگر یه درصد درست بشه و دی جون قبول کنه که سرامیک هم عوض بشه خونه میشه مثل دسته ی گل. از این وضعیت در میاد. 

خلاصه که جوانمرد تو اتاق خواب عکس کمد دیواری رو نشون داد و گفت میخواهید درهای کمد کشویی باشه یا تاشو باشه گفتم نمیدونم اصلا برام مهم نیست فقط سفید باشه که من توش دق نکنم و بتونم نفس بکشم. این فکر کرد من میگم مهم نیست یعنی ناراحتم و دیگه نمیتونم از ناراحتی فکر کنم و حرف بزنم. برای همین به دی جون گفت آقا خانمت ناراحت شد. من گفتم نه جدی میگم اصلا مدل مهم نیست فقط یه جوری باشه که بشه توش وسایل و خرت و پرت ریخت.

بذار مامانم بیاد کاری میکنم که همه توش حیرون بمونن. نمیشه با اون وضعیت سرامیکا توی اون خونه یه ثانیه هم دوام آورد. من که نمیتونم.

باشگاه دارم. قالی نبافتم. وای دیجون پایان نامه داره و هیچ کاری نکرده. اگر بزنه تو فاز افسردگی و بگه نمیتونم واقعا میذاره کنار و دیگه دست بهش نمیزنه تا اخراجش کنن بدبخت شدم باید بهش بگم که هیچ کاری نمیکنم تا تو دکتریت رو بگیری. اصلا ولش کن. مهم نیست. نمیخوام. بنایی و نجاری و غیره باشه واسه بعدا ...

تاریخ ارسال: چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 07:47 | چاپ مطلب
Me and nothing else...
ما را در سایت Me and nothing else دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acarpetdesigning2 بازدید : 4 تاريخ : چهارشنبه 21 تير 1396 ساعت: 20:08