التماس یه ذره آرامش

ساخت وبلاگ

داشتم اول صبحی شرکت هیولاها نگاه میکردم ولی هر لحظه اش داشت واسم زهرمار میشد. کثافت مدیرمون دیروز بدجوری اذیتم کرد. دیگه طاقت ندارم. اگر اتفاق بدی بیفته و فردا برم مدرسه و مادر اون شاگردم کثیف اذیتم کنه دیگه طاقت ندارم و تا یه هفته مریض میشم. خیلی دیروز تا حالا اذیت شدم و تو خونه هم شماتتای دی جون ناراحتم میکنه. هی میگه بهشون نمره بده. آخه درس دی جون که خیلی مهم نیست و سر کلاس همیشه چرت میزنن و همیشه هم نمرات قبولیش بالاست و به همه نمره میده ولی من وجدانم قبول نمیکنه و به همه نمره نمیدم. حالا فردا مدیر گفته دوباره بیا به یه عده دیگه هم نمره بده. آخه چرا. مردم از بس لیست نوشتم. دیگه نمیتونم. تو ماه رمضون تو اون گرما رفتم و سه چهار بار لیست نوشتم. حالا هم که گرما بدتر شده و وسطای تیر ماه هم هست و مثلا فصل استراحت ماست. میگه مادرا میان این جا و صد تا فحش بهم میدن خودت بیا جوابشون رو بده. بابا خودتون این احمقا رو پررو کردین به ما معلما چه ربطی داره. حالا یکی پیدا شده که آدم نیست تقصیر من چیه. وای که چقدر از اون منطقه هیچ اطلاعاتی نداشتم و نمیدونستم ادماش چه جور آدمایی هستن. ولی واقعا با جون و دل فهمیدم که چه اشتباهی میکردم و البته دیگه بزرگ شدم و میفهمم که این شهر هم مثل بقیه شهرها بالاخره چند تا منطقه داره که هر کدوم توشون آدمای مریض پیدا میشن و هر کی یه مدله.

خوبیش اینه که در مورد اون شاگرده که اومده و داد و بیداد راه انداخته خود مدیر هم میگه نباید بهش نمره داد چون فردا دیگه میپیچه و همه میگن خوبه دیگه پا شیم بریم دعوا راه بندازیم و نمره بگیریم . سر کلاس دیگه معلما رو عاصی تر میکنن. ولی نمیدونم فردا دیگه واسه چی بای برم جواب مادرا رو بدم. میگه ما ازش فیلم داریم و تا وزارت خونه میکشونیمش. نمیدونم چه سریه که اصلا یه بار به خودشون نمیگن که ما بچه مون درس نمیخونه چرا باید نمره بگیره. چرا باید الکی نمره بدم. همینا رو که مینویسم دستام بیشتر درد میگیره و نمیدونم چکار باید بکنم.

الیته دوباره چند ماه بعد که به این روزا برگردم میدونم که اثری از این روزا باقی نمیمونه و همه اش دود میشه یره هوا و منم بالاخره روی آرامش رو خواهم دید. نمیشه که آدم زندگیش سرشار از ناراحتی باشه بالاخره یه روز آرماش من هم برمیگرده. ولی تا اون روز ... کو تا اون روز.

هنوز پیر نشدم. هرگز پام رو از دوره جوانی بیرون نخواهم گذاشت. چون واقعا حرف دیگران روم تاثیر میذاره:

روزی می رسد که نسبت به همه چیز بی تفاوت می شوی... نه از بدگویی های دیگران می رنجی و نه دلخوش به حرف های عاشقانه ی اطرافت...
به آن روز می گویند: " پیری "
آن روز، ممکن است برای برخی پس از سی سال از اولین روزی که پا به این دنیا گذاشته اند؛ فرا برسد و برای برخی پس از هشتاد سال هم هرگز اتفاق نیفتد...
این دیگر به چگونه تاکردن زندگی با انسان ها بستگی دارد!

تاریخ ارسال: سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 10:39 | چاپ مطلب
Me and nothing else...
ما را در سایت Me and nothing else دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acarpetdesigning2 بازدید : 6 تاريخ : جمعه 16 تير 1396 ساعت: 11:52