جاج نکن داداش جاج نکن آبجی

ساخت وبلاگ

این روزا خیلی داره تند میگذره. اصلا دلم نمیخواد رد شن برن به دیار فراموشان. دیروز پریروزا از شدت حرف داشتم سرطان میگرفتم. یه جایی نوشتم و بعد پاک کردم و راحت شدم. نمیشه هر حرفی رو هم جا زد و انتظار داشت که همه خیلی ریلکس و بدون قضاوت برخورد کنن. خلاصه که راحت شدم. دیگه اصلا دلم نمیخواد بنویسم. کلا از هر گونه حرفی خالی شدم تا اطلاع ثانوی.

فقط کاش اون روزا یعنی حدودا دو هفته پیش که حرف تو دلم تلنبار شده بود با یه دیوانه درد دل نکرده بودم. اشتباه ترین کار ممکن. آدم حرفش رو به چاه بگه یا توی وبلاگ حذف شده بنویسه بهتره تا این که به یه انسان بزنه. انسان موجود عجیب غریب پیچیده ایه. ممکنه هزار تا بلا سر آدم بیاره. من که هر وقت با یه آدم درد دل کردم به نوعی بیچاره شدم. البته به جز باربار که اونم روانشناسا میگن به هیچ عنوان با فرزندتون درد دل نکنین که روح و روانش رو به آتیش میکشه. که البته تو چند مورد نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بچه رو درگیر احوال بد خودم کردم و حالا ازش مثل چی شرمنده ام. 

آدمیزاد همینه. یه فامیل مون سه بار زن گرفت و موفق نبود اون چیزی رو که دوست داشت بگیره. بعد از بیست سال زندگی مشترک بالاخره زن سومش رو طلاق داد و رفت یه خانوم خوش سر و زبون و خیلی بلا رو گرفت. از اینا که خودشون رو خیلی تو دل همه جا میکنن و برای همه خودشیرینی میکنن و دلشون میخواد همه پشت سرشون بگن اوه چه آدم بامعرفت و همه چیز دانی. خوب البته این خانوم یه روستایی زاده است و از اون تربیتایی داره که حرف مردم و فلان و رسم  ورسوم و خلاصه یه تربیت قالبی خیلی از پیش تعیین شده. بعدم اون همسر قبلی رو با اردنگی فرستادن رفت خونه باباش بعد از بیست سال. اونم یه جوجه مریض بود انگار که اصلا حرف نمیزد و خیلی گوگولی بود و خلاصه یه موجودی که بیشتر از این که آدم بخواد باهاش دوست بشه حس ترحم آدم رو جلب میکرد. حالا دیشب دیدیم این همسر جدیده یه خورده ناراحته گفتیم چی شده گفت با پسرای حاجی دعوام شده و اونا منو زدن و من رفتم زنگ زدم 110 و خلاصه گیس و گیس کشی و رفتم دکتر بهم آرام‌بخش تزریق کردن و تو نگو من باردارم و اون داروها روی جنین تاثیر بد گذاشتن و مجبور به سقط شدم و کلی ماجرا. حالا این بدبخت داره برای ما درد دل میکنه ما از این ور داریم طناب دارش رو تو ذهنمون میبافیم که آره حقت بود آه دل اون همسر قبلیه گرفتت و خلاصه تو ذهنمون تبدیل شدیم به یه سری آدمای جاجو و قضاوت کن و خیلی بد طینت. اونم ما. مایی که دوست داریم تو هر اتفاقی که میفته برامون و با هرکسی که درد دل میکنیم طرف ما رو بگیره و دلش برای ما بسوزه نه برای طرف مقابل مون. منظورم اینه که مایی که خودمون درد کشیده ی روزگاریم هم حتی ظرفیت درد دل کردن دیگران رو باخودمون نداریم. پس نتیجه این که آدم با سنگ درد دل کنه ولی با انسان درد دل نکنه. یا حوصله اش سر میره یا یه چی میگه آدم کباب میشه یا تو ذهنش حق رو به شما نمیده یا خلاصه یه جوری میخوادد کاسه ات رو بشکنه.

تاریخ ارسال: جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 10:34 | چاپ مطلب
Me and nothing else...
ما را در سایت Me and nothing else دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acarpetdesigning2 بازدید : 9 تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 ساعت: 21:46