ای بابا

ساخت وبلاگ

امروزم اومدم آزمایشگاه. دوشنبه است. البته در واقع باید سه شنبه ها میومدم که دیگه نمیتونم و قبلا صحبتش رو کرده بودم و گفته بودم که نمیرم. به جاش یا دوشنبه میرم و یا چهارشنبه که هر دو تاش روزای باشگاه عزیزم بودن. هیچی فقط میتونم هفته ای یک روز برم باشگاه. خیلی بد شد. البته زیاد نیست فقط تا آخر خرداده. که میشه یک ماه. اگر میخواستم کلا باشگاه نرم که نمیشد. دوباره وزنم برمیگشت و مثل سابق چاقالو میشدم که حیفه این همه پول و زحمت.

خیلی گردنم درد میکنه و حالم زیاد خوب نیست. دیشب ، دیر خوابیدیم و صبح هم با مکافات ساعت هفت و ده دقیقه بیدار شدم. دیشب که رفته بودیم برای موج انتخابات، شربت زیاد دادن و باندی هم حسابی شربت خورد. فکر کنم 5 یا شش لیوان شربت خورد. برای همینم تا صبح بهم لگد زد و ناکارم کرد. یا لگد میزد  و یا انگشت شستش رو چنان فرو میکرد تو پهلو و کمرم که خون بالا میاوردم. خلاصه که نخوابیدم. فکر کنم نیم ساعت اینا خوابیده باشم. اصلا هم عصبانی نشدم و خیلی غوغا نکردم. چون خودم دیشب یه کار بدی کردم و وقتی همه خواب بودن رفتم هی ور رفتم و یهو میز تحریر بچه ها با صدای وحشتناکی افتاد روی اسباب بازیهای باندی و هم دی جون و هم باندی طفلکیا مثل جن زده ها از خواب پریدن. خیلی دلم براشون سوخت. دی جون که حسابی اعصابش خورد شده بود تا ساعت سه شب بیدار موند و باندی هم یهو گفت مامان چی بود سکته کردم. خیلی دلم سوخت. برای همین خودم رو تنبیه کردم و گفتم باندی هر چی بهم لگد بزنه نباید چیزی بگم که دی جون بیدار نشه.

چقدر محیط این جا مناسبه برای فکر کردن و نوشتن. خیلی عالیه. این جا با فراغ بال مینویسم و غم هیچی رو ندارم. فقط میترسم همکارم یهو سرزده بیاد که فکر نکنم. چون که الان که سر کلاسه و زنگ های تفریح هم که کلا ده دقیقه بیشتر نیست و تا یه چایی بخوره زنگ کلاس خورده و باید دوباره بره سر کلاس. از طرفی با اون رفتاری که من کردم دیگه فکر نکنم غرورش اجازه بده که پاش رو این جا بذاره.

وای چه صدای وحشتناکی دارن این پسرا. کاش این آزمایشگاه تو مدرسه دخترانه بود . به خدا تمام مشکلات بشریت یهویی حل میشد. من و حل مشکلات بشریت یهویی. همه شون از دم بزهکارن و شبیه قاتلان. آدم خوف میکنه. خوف نکن بچه...

 

مرز در عقل و جنون باریک است

کفر وایمان چه بهم نزدیک است

عشق هم در دل ما سردرگم

مثل ویرانی و بهت مردم

گیسویت تعزیتی از رویا

شب طولانی خون تا فردا

خون چرا در رگ من زنجیر است

زخم من دشنه تر از شمشیر است

مستم از جام تهی حیرانی

باده نوشیده شده پنهانی

عشق تو پشت جنون محو شده

هوشیاری است مگو سهو شده

من و رسوایی و این بار گناه

تو و تنهایی و آن چشم سیاه

از من تازه مسلمان بگذر

بگذر از سر پیمان بگذر

دین دیوانه به دین عشق تو شد

جاده ی شک به یقین عشق تو شد

مستم از جام تهی حیرانی

باده نوشیده شده پنهانی

 

ساعت ده صبحه و من هنوز این جام. حال بدی نیست. ولی خوب دیگه خوش هم نمیگذره. چون دارم فکر میکنم حضور من این جا چه تاثیری تو روند پیشرفت اقتصاد کشورم داره؟ برای چی دارن به من ماهی فلان قدر حقوق میدن؟ که چی بشه؟ کلی از پول نفت میره تو جیب من ولی دریغ از یه قدم سازنده برای کشور. نمیدونم ولله چی بگم. حاضرم مثل اسب کار کنم ولی این قدر بیفایده نباشم. در این جا رو باز میکنم و میشینم فیلم نگاه میکنم و بعدشم میبندم میرم خونه. خیلی بده. البته این که خسته نمیشمو کار بدنی سنگین نمیکنم و به جاش پول میگیرم به خودی خود وسوسه انگیز و خوب هست ولی آخه این جوری؟

Me and nothing else...
ما را در سایت Me and nothing else دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acarpetdesigning2 بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 25 ارديبهشت 1396 ساعت: 23:21