گزار. . . .ش کـــ. . . ار مـ.. . . .سابـ. . . .قات آزمـ. . . . . ایشـ . . . . گاهی اسـ. . . . .تان

ساخت وبلاگ

دیروز مسابقات آزمــ.  . . . . ایــ.شــ.گـــ.اهــــ.ی دانش آموزان در سطح استان بود و ما باید از هفت صبح میرفتیم و در محل آز ..... مایشگاه یعنی همون جایی که من هر سه شنبه میرم حضور داشتیم. من که از شدت استرس شب قبلش ساعت یک و نیم خوابیدم و صبح هم از ساعت پنج بیدار بودم. خلاصه ولی برای رفتن به محل آز. . . . ما . . . . یشگاه ساعت هفت و ده دقیقه از خونه راه افتادم و به خودم گفتم حالا اون گفته ساعت هفت، اگر برم و بسته باشه میمونم پشت در . رفتیم و دیدم که همکارا اومدن و با چند تا خانم آشنا شدم و آقایون هم که دو نفر بیشتر نبودن و یکی شون داور زیست بود که خیلی جدی و سر به زیر بود و اصلا حال حرف زدن نداشت و اون یکی هم که همکار همیشگی مون بود و آشنا بودیم از قبل. خلاصه که شروع شد و خیلی خوب پیش رفت و چون همه چیز از قبل آماده بود و همه به کارشون وارد بودن هیچ مشکلی نداشتیم . ولی نکته مهم این جا بود که اون رییس اصلی مون نبود و رفته بود تهران و برای همین کار هم خیلی بدون اشکال و عالی پیش رفت و هم اون قدر خندیدیم که من آخر سری فقط مشکل درد عضلات صورت داشتم. یعنی انقدر خندیدیم و زدیم رو میز و بالا پایین پریدیم که مردیم. واقعا از خنده خسته شده بودیم و دلمون میخواست یه ذره تنها باشیم که خستگیمون در بره.

از صبح اول وقت که با همکارا آشنا شدیم کلی با هم جوشیدیم و اطلاعات رد و بدل کردیم و خلاصه دوست شدیم. یه خانم اهل چالوس بود و از اون دانشمندای فیزیک بود که هیچ حرف فیزیکی رو سهوی و بی دقت نمیزد و هر چی دانش آموزا میگفتن جوری تصحیح میکرد که منم میگفتم یا خدا این نکته چه جوری به ذهنش رسید. ولی متاسفانه یه بیماری خیلی بدی داشت و خام گیاه خوار شده بود و البته خیلی ماشالله راضی بود و کل روز رو تا خود هفت شب به جز وقت ناهار حتی یک دقیقه هم ننشست و سر پا بود و مشکلی نداشت. فکر کنم بمیاریش بهبود پیدا کرده بود و هزار ماشالله عین شیر سر حال بود. یه غمی هم داشت و یه خورده با همکارا صحبت کرد و گفت که هفته قبل یه مشکلی براش پیش اومده و فکرش رو مشغول کرده که اونم ایشالله رفع میشه. من دیگه نپرسیدم قضیه چیه و مشکل از کجاست. اون جوری که اونا در لفافه صحبت میکردن به خودم جرات ندادم که بپرسم چی به چیه. خداییش هم وقت برای این حرفا نبود. چون داورا همدیگه رو نمیدیدن و فقط من بین اتاقا رفت و آمد میکردم و درست موقعی که خانومه سوار ماشین همکارمون شد که برگرده چالوس تو اون پنج دقیقه فهمیدم که یه مشکلی هست و دیگه داشت پیاده میشد و فرصت نبود احوال بپرسم. 

بعدم سر خیلی مسایل خندیدیم. یکیش این بود که سر ناهار یه خانم دیگه ای که مسول ثبت نام دانش آموزا بود نشسته بود و همکارم خانم ش که قبلا تو پست های روزهای قبل بهش اشاره کرده بودم بهش گفت شما سال هشتاد و دو داشتین آزمـ. . . . ون اسـ. . . . تخـ. . . دام میدادین من مراقب جلسه بودم. همه مون کف کردیم و جیغ زدیم که بابا حافظه و خلاصه اون قدر مسخره بازی در آوردیم که از خنده پاشیدیم به سقف. یه پیرمردی میگفت من تو اهواز داشتم آزمـ. . . . ون اسـ . . . تخـ . . . دام میدادم شما مراقب ما بودین و خلاصه مردیم از خنده. ناهار مون هم اکبر جوجه بود که من دوست نداشتم ولی اونقدر توش کره ریخته بودن که به اندازه یک معده و نیم خوردم و داشتم از شکم درد میمردم. دیگه معده ام اونقدر کوچیک شده که اصلا جا نداره هیچی بخورم. کلی رفتم تو حیاط دور زدم تا یه ذره خوب شدم.


یه همکارمون که خیلی هم تپل و با نمک بود و مسول اعلام وقت و اینا بود یهویی همینجوری بی مقدمه و بدون هیچ حرف قبلی و بعدی برگشت به همکار آقا گفت شما متولد چه سالی هستین؟ یعنی اونقدر خندیدیم اونقدر خندیدیم که دیگه رفتیم آسمون. واقعا خیلی این حرف خنده دار بود. حالا دیگه گمانه زنی ها شروع شده بود و یکی میگفت 56 و یکی میگفت 60 و یکی میگفت 44 و خلاصه از خنده دیگه دیوانه شده بودیم. بهشون گفتم بابا بیایین بریم خونه من تو راه براتون میگم که با توجه به شواهد و قراین ایشون متولد چند هستن. بابا دخترش دانشجوعه کجا متولد 56 آخه؟ بعد همه گفتن که اشکالی نداره خوب آدم اگر زود ازدواج کنه میشه تو سن پایین دخترش دانشجو هم بشه. حالا دخترش دانشجو هم نیست. دبیرستانیه و اتفاقا دوستای دختره دیروز آزمون داشتن و اومده بودن و گند هم زدن و خوب کار نکردن و دختر همکارمون به خوواهش دوستانش زنگ زد به باباش که دوستانم چکار کردن و همکارمون اونقدر با دخترش با نمک صحبت کرد که خانم ش میگفت بابا خوش به حال دختره عجب بابایی داره چقدر نازش میکنه و هواش رو داره.

دیگه بقیه حرفامون الکی خنده بود ... آهان از اداره کل یه آقایی اومده بود که مسول مستقیم برگزاری مسابقه بود و کل ما زیر نظر اون بودیم. یه آقایی با تیپ داعشی و خیلی چاقالو و اخمو و ریش و پشم فراوان. دیدم دست همکارمون رو گرفت کشید برد سمت انبار مواد و بهش گفت جون مادرت یه خورده از این موادی که تو آب آتیش میگیرن بنداز تو آب من ببینم تا حالا ندیدم. فکر کنم رشته اش از این انسانیا بود که هیچ وقت آزمـ. . . . ایشـ. . . . گاه به خودش ندیده بود و دلش میخواست ببینه اون تعریفا چه جورین. خلاصه اینا سه چهار نفری رفتن تو انبار مواد و سدیم و پتاسیم انداختن تو یه ظرف گنده آب و اونقدر دود راه انداختن که همه جا دود شده بود. منم رفته بودم دم در انبار مواد ایستاده بودم و تا میخوستن بندازن تو آب من بی اختیار یه دونه یا ابالفضل یا یکی دیگه از معصومین رو صدا میزدم و اینا میترسیدن و خلاصه دودی راه افتاد که نگو. ازشون عکس هم گرفت ولی پاک کردم. براشون بد میشد. بعد اون آقا داعشیه چنان میخندید که چهره اش کلی باز میشد و قیافه اش میشد عین یه بچه گوگولی با نمک ریشو که پنج سالش بیشتر نیست. همکارم میگفت من تو اداره کل رفته بودم باهاش کار داشتم چنان با من جدی برخورد کرد که ترسیدم ازش. سرش رو بالا نیاورد و خیلی اخمو و جدی بود. بعدش یه آقای دیگه از اداره کل اومد که سن و سال بالایی داشت و همه اش عین مدیر کل ها موبایل دستش بود و کل جهان رو هماهنگ میکرد. همکارم رفت دستش رو گرفت کشید آورد و گفت بیا ما اینجا داریم یه کار تحقیقاتی انجام میدیم و تو باید باشی به عنوان ناظر. خلاصه این رو هم گرفتن بردن آلوده اش کردن و کلی آتیش بازی راه انداختن و دیگه از خنده کارشون به داد و هوار کشیده بود.

هی این خانم ش که داور بود و نمیتونست از مکان داوری تکون بخوره از همونجا داد میزد آقای ر شما داری میری یادم بنداز من یه تیکه سدیم بندازم تو پیرهنت. یعنی من اونقدر زدم رو میز و خندیدم که دیگه معده ام داغون شد.

ساعت ده صبح از اداره ناحیه ای که من توش هستم اومدن بازدید.یه هیات چند نفره ی بلند پایه یا همون پایه بلند خودمون که کلی آقایون با کت و شلوار میلیونی و اینا همراهشون بود. رییس مون یه خانمی هست که قبلا تو اداره ناحیه قبلی مدیر مدرسه مون بود. از اون خانم چادریا که با شاه شله زرد نمیخورن و دایم الموبایل. خلاصه همکارم گفت تو عکس بگیر. منم که باید یا بلند بلند میگفتم برید کنار من عکس بگیرم یا خودم با این هیکلم هی بدو بدو از این ور به اون ور میدویدم و یا این که عکسام خراب میشد که من گزینه سوم رو انتخاب کردم و همه عکسا از در و دیوار و سقف گرفته شد و تو تمام عکسا همه شون پشتشون به دوربین بود. یه دونه عکس هم بود که همکارم داشت برای رییس یه چیزی رو توضیح میداد و لباش، هم غنچه شده بود و هم کج بود. آخ من اونقدر خندیدم که اگر رییس نبود قهقهه میزدم و خودم رو میکشتم. از بس خنده ام رو حبس کرده بودم دیگه سردرد و حالت تهوع بهم دست داده بود. خلاصه همکارم اومد گفت ببینم عکسا چه جوری شدن اون عکس رودید و سریع پاکش کرد. بهش گفتم از صبح میخوام قهقهه بزنم روم نمیشه. کلی متلک بار هم کردیم و خلاصه رد شد رفت. رفت به اون یکی همکار گفت آره این از من یه دونه عکس گرفت خیلی بدجور بود. گفتن مگه چه جوری بود گفت خودم این جا بودم فکم دروازه بابل بود. آخ اینو که گفت من دوباره از خنده پاچیدم به سقف.

داشتم عکس میگرفتم همکارم به هیات رییسه گفت ببخشید میشه دوباره بایستید همکارم هم یه عکس بگیره عکاس ما مظلومه. رییس هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت بعله خانم هـ.مـ.تـ.ی همیشه از اول مظلوم بوده. یعنی من چنان بهم برخورد و ناراحت شدم که نگو. البته جا داشت بیشتر از این ناراحت بشم ولی اون خانم رو اونقدر پست و پایین دیدم که دلش خوشه یه دونه متلک به من که نصف ربع حقوق این رو هم نمیگیرم  میندازه و تا شب دلش خنکه. ولی بعد مدیر مدرسه خودمون رو دیدم که ریس گویا حسابی گذاشته بود تو کاسه اش و اونم داشت جزجز میسوخت دیگه یه ذره خیالم راحت شد که نه این عادت داره بچزونه و نیش عقرب نه از ره کین است و عادتشه که همه رو تیکه بارون کنه خیالم راحت شد و به خنده و به هره کره ادامه دادیم.

Me and nothing else...
ما را در سایت Me and nothing else دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acarpetdesigning2 بازدید : 5 تاريخ : شنبه 16 ارديبهشت 1396 ساعت: 5:32