اینم از غروب جعه

ساخت وبلاگ

من آدم غرغرویی هستم. اون موقع که لپتاپ داشتم و تبلت نداشتم هی میگفتم کی بشه که یه دونه تبلت بگیرم و بخوابم تو رختخواب و هی بگردم. بعد که گرفتم گفتم نمیشه باهاش تایپ کرد و فقط به درد این میخوره که باهاش بگردی وگرنه نمیشه تولید محتوا کرد. لپتاپ میخوام لپتاپ میخوام. حالا لپتاپ خریدم و میشینم رو صندلی و کمرم درد میگیره و روده هام به هم میپیچه و حالم بد میشه. اصلا کلا به این نتیجه رسیدم که پیر شدم و نمیتونم دیگه رو جسمم کنترل داشته باشم و باید اینا رو بذارم کنار و بشینم همون قالیم رو ببافم. کتاب متاب هم که کلا تعطیله و همه اش دوست دارم که وبلاگ بخونم.

دی جون گفت پرتقال . برم چند تا دونه پرتقال بخورم.

خونه زندگی خیلی کثیف و شلوغ پلوغ و بی نظمه. امروز دو رج قالی بافتم و کمرم واقعا درد میکنه. فکر نکنم دیگه بتونم قالی بعدی رو ببافم. وای ساعت ده شب شده. امروز به رج چهارصد و سی و دو رسیدم. رج بعدی رو هم نصفه بافتم که حساب نیست.

امروز خیلی به فکر افتاده بودم که برم دوباره لیسانس زبان بگیرم و ارشد شرکت کنم. این فکر رو همون چندین سال پیش هم بهش رسیده بودم. چون ارشد زبان بدون لیسانس زبان خیلی سخته. و تو دوره های دانشگاه دولتی هم نمیتونم دانشجو بشم چون یه بار دولتی خونده بودم و دیگه سهمیه ام تموم شد. باید یا آزاد بخونم یا پیام نور که برام افت داره . ولی کلا نمیدونم این همه هزینه و بدبختی واسه چی؟ آیا واسه این که زبانم تقویت بشه؟ ایا واسه این که برم خارجه؟ آیا واسه این که سری تو سرا در بیارم؟ کتاب ترجمه کنم؟ هنوز خودم هم موندم. فقط برای داشتن دلیلی برای ادامه زندگی دوست داشتم دوباره دانشجو میشدم و درس میخوندم. و برای اولین بار درسی رو میخوندم که دوست داشتم. جالبه یک بار تو زندگیم بیشتر دانشجو نشدم و اونم دقیقا همونی بود که من براش ساخته نشده بودم. دیگه هم سمتش نرفتم. واقعا از درس خوندن خاطره بدی دارم و نمیتونم خودم رو راضی کنم که یه بار دیگه دانشجو بشم. 

بدبختی های من تو زندگی یکیش هم اینه که وضعیت ثابتی ندارم و هی وضعم عوض میشه. هشت سال پیش هم که باندی به دنیا اومد زد همه برنامه هام رو عوض کرد و دیگه نشد و همه رشته کارا از دستم در رفت. امروزم برای بار هزارم توی پارک ملل گم شد. خیلی اعصابم خورد شد. وسط مردم اونقدر سرش جیغ کشیدم که هنوز گلوم زخمه. آخه این بچه واقعا بی کله و داغونه. یعنی همیشه از آدم چیزایی رو میخواد که نمیشه و موقعیتش جور نیست. مثثلا ده ساعت موندیم تو ملل و حالا داریم میریم خونه یهو میگه بریم با وسایل بدنسازی بازی کنیم. میگیم بابا تا الان کجا بودی خوب میرفتی بازی میکردی دیگه. بعد دیگه بکش بکش و دعوا و مرافعه و اینا. یا مثلا ساعت هفت هشت شب یهو شروع میکنه هفت هشت تا کارتون و فیلم رو نگاه میکنه و نمیذاره دی جون به کاراش برسه. بعد که حسابی خسته میشه ساعت دوی نصفه شب شروع میکنه از در و دیوار بالا رفتن که خسته شدم و میخوام انرژی تخلیه کنم. داداش تا حالا کجا بودی خوب. اینه که تو ملل هم فکر کنم کلا تو ذهنش بود که اگر بخواد بره وسایل بدنسازی ما شاید بهش بگیم نه و اینا و یواشکی رفت سمت وسایل بدنسازی و ما گمش کردیم. یعنی بیست دقیقه تمام داشتیم میگشتیم و با موبایل با باربار در تماس بودیم که پیداش کنیم. آخرش دیگه اونقدر اعصابم خورد شد که وقتی پیداش کردیم یهو یه دونه محکم زدمش و بعدم تا جایی که در توان داشتم سرش جیغ زدم. همه مردم هم نگاه میکردن. یعنی ناخودآگاه، نه این که زل بزنن. ولی خیلی خجالت کشیدم. باندی هم خودش خجالت کشید. حرفایی که بهش زدم در شان و شخصیتش نبود. مثلا گفتم خرس گنده هنوز وقتی میاد پارک گم میشه. از خجالت بچه آب شد. خیلی پشیمونم.

Me and nothing else...
ما را در سایت Me and nothing else دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acarpetdesigning2 بازدید : 8 تاريخ : پنجشنبه 31 فروردين 1396 ساعت: 23:51