پراکنده

ساخت وبلاگ

نسبت به هر چیزی که در زندگیم میخرم احساس عذاب وجدان دارم. از اول که پیانو خردیم. الانم که لپتاپ و ماکروفر خریدم. هی به خودم میگم خوب اوایل جوگیر بودی هی ازشون استفاده میکردی الان چی؟ دیگه اون تب به عرق نشست و اصلا استفاده شون نمیکنی. پس چی شد الکی فقط پول خرج کردی و خریدی حالا دیگه به کارت نمیاد. پس میتونستی بدون اینا هم سر کنی. ولی بازم هی به خودم دلداری میدم و برای خود دلیل میارم . کاش این اخلاقم رو ترک کنم. بدم میاد.

دی جون خونه خواهرشه و بچه ها هم خوابیدن. امروز مدرسه فوق العاده روز سختی داشتم. روزای اخره و حریف بچه ها نمیشم که درس بخونن. میخواستم امتحان بگیرم ولی نشد. ازبس سروصدا کردن یادم رفت. به هیچ عنوان به حرف گوش نمیدن. فکر نمیکنم سر کلاس دیگه ای به جز کلاس من این جور باشن. مثلا ریاضی مهمترین درسشون هم هست. نمیدونم از اول چرا این قدر از من بدشون اومد که حالا اصلا گوش به درس نمیدن. اول کلاس یه خورده  افه یاد گرفتن اومدن ولی بعدش دیگه حوصله شون سر رفت و نذاشتن درس بدم. منم برای سه نفر درس دادم و وسط اون همه شلوغی با داد و فریاد و کلی عذاب کمی بهشون یاد دادم و بعدش دیگه خسته و بیحال افتادم . بعدم وسط کلاس یکی گفت چرا اینستاگرامت رو بروز نمیکنی منم موبایلم رو برداشتم که عکس بگیرم ازشون دیدم اومدن پشت من ژست گرفتن و بعدم که یکی از دخترا موبایلم رو ازم گرفت  و پرید رفت رو میز و یه سلفی گرفت و گذاشتم تو اینستا که بعدازظهر با هجمه افراد مختلف به اکانتم روبرو شدم و هزاران لایک و بازدید اومد سمتم.دیگه کار از معلم و شاگردی گذشته و روابط وارد مرحله جدیدو ناشناخته ای شده و هیچکس رو نمیشناسی که بخوای بگی خوب پس این معلمه و اینام شاگردن. نمیدونم واقعا اگر معلمای قدیمی حتی اونایی که هنوز زنده هستن بیان سر کلاس راجع به ما چه قضاوتی میکنن.

وای ساعت یک و نیمه. قشنگ داغون شدم. البته ما خودمون ساعت دوازده شب اومدیم خونه. میخواستم شام نخورم ولی یه کمی از غذای ظهر اضافه اومده بود و خیلی هم خوشمزه بود و منم بعدازظهریه واقعا میل به غذا نداشتم ولی چون بستنی انار خورده بودم خیلی دهنم آب افتاده بود و ضعف کرده بودم یه پنج شش قاشق خوردم. البته ظهر هم اونقدر غذا خورده بودم که شکمم سنگ شده بود. خیلی وقت بود که این احساس رو نداشتم. ساعت هشت و نیم تازه رفته بودیم بیرون و یه سر رفتیم به جاهای مختلف و وقتی میخواستیم بیاییم بریم شانار و بعدش بیاییم خونه دیدیم خواهرزاده دی جون زنگ زد که حوصله ام سر رفته بیایین دنبالم بریم بیرون. مام رفتیم دنبالش و شانار رو که زدیم بعدش رفتیم ملل و هوا یخ بود و ساعت دوازده برگشتیم خونه و خلاصه بچه ها همون موقع خوابیدن و منم الان نشستم پای لپتاپ عزیز تر از جانم.

تا جایی که یادم میاد از اول ذهن داستانگویی نداشتم و در عوض بسیار خاطره گو بودم. یعنی اگر بچه ازم خواهش میکرد که یه داستان براش تعریف کنم میومدم همون اتفاقات روزمره رو در قالب داستان براش بازگو میکردم  بعدش هم بچه گریه میکرد که یه داستان بگو چرا داری همون اتفاقات روز خودم رو برام تعریف میکنی. خلاصه که فکر نکنم بتونم تو داستان سرایی موفق بشم ولی میتونم یه باب دیگه باز کنم به نام خاطره گویی و همون رو ادامه بدم. ماده خام ندارم و دلم میخواد بنویسم. از بس خاطرات روزم رو تعریف کردم خودم دیگه خجالت میکشم و خسته شدم. تو طول هفته هم فقط یک روز هست که با همکاری میتونم حرف بزنم و چیزی تعریف کنم. حرف زدن خیلی ذهن رو باز میکنه و میتونه به آدم کمک کنه که همونا رو بنویسه. مثلا اون روز که از بس با همکارم حرف زدیم آخرش به این نتیجه رسیدیم که بریم ارشد بخونیم و خلاصه که حرف زدن خوبه آدم تو حرفاش به نتایج خوبی میرسه.

Me and nothing else...
ما را در سایت Me and nothing else دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acarpetdesigning2 بازدید : 5 تاريخ : پنجشنبه 31 فروردين 1396 ساعت: 23:51