نفسای آخر سال 95-2

ساخت وبلاگ

از صبح ساعت هشت و نیم که بیدار شدم تا همین الان تو نت بودم. الکی پلکی و بیهوده. واقعا حیف زندگی و لحظه های عمر که این جوری بگذره. هشت ساعت که خوابیم دو ساعتشم تو نتیم. واقعا ننگ بر من. پا میشدم اقلا به یکی دو تا از کارای عقب افتاده ام میرسیدم. البته همه خواب بودن و نمیشد تاراق و توروق راه انداخت. مثلا ظرفا رو میپیدم تو ماشین یا پرده ها رو مینداختم تو اوون ماشین! ماشالله جقدر ماشین. زندگی مون شده ماشین بازی دیگه خوبه ولله. اون موقع که مردم تو روستاها و کوه و در و دشت زندگی میکردن و از این سر حیاط تا اون سر حیاط نیم ساعت طول میکشید پیاده، چه روزایی رو تحمل میکردن. حالا ما تو یه وجب جا سه تا ماشین گذاشتیم و به جای این که رخت و لباس بشوریم اون واسه مون میشوره و مام میریم توییتر. ننگ بر من.

دیشب ساعت هفت رفتیم بیرون دوازده شب رسیدیم خونه. من با خودم آجیل برده بودم تو ماشین! (بازم ماشین) و میدونستم بچه ها گشنه شون میشه گفتم یه ذره بخورن که جلوی ضعفشون گرفته بشه و کمتر غر بزنن. ولی اونا آجیل دوست ندارن. حالا آجیلشم آجیله ها. نه از این بیخودیا. فقط توش پسته و بادوم درختی و بادوم هندی و فندق داره. ولی بی تربیتا لب نزدن و به جاش هی غر زدن. منم که اصلا در مقابل آجیل نمیتونم مقاومت کنم. هی خوردم هی خوردم و داشتم منفجر میشدم. بعد اینا گفتن پاشیم بریم هبرگر و منم لب نزدم. از بوش داشتم بیهوش میشدم و آب دهنم چنان راه افتاده بود که نگو. ولی لب نزدم. بامداد هم دو تا گوجه از لای همبرگرش جدا کرد (حضرت آقا گوجه دوست ندارن)  و داد بهم چنان مزه همبرگر میداد که نگو. ولی جلوی خودم رو گرفتم و نخوردم. نه به خاطر این که لاغر بشم و اینا. فقط به خاطر این که پرخوری نکرده باشم. آخه خیلی خورده بودم و اصلا جا نداشتم. و میدونستم که موقع خوردن متوجه نمیشم ولی تا صبح باید راه برم و از معده درد باید به خودم بپیچم. تجربه های این چنینی داشتم قبلا. دوستمون کله پاچه فروشی داره یه بار مهمونمون کرد و من فقط مغز خوردم. یعنی چنان به غلط کردن افتادم راستی راستی دلم میخواست بالا بیارم. خیلی شام شب بده. اصلا دوست ندارم. یه بارم دانش آموزم دعوت مون کرد برای شام و من اونقدر تحت تاثیر تعارفاشون خورده بودم که نصفه شب رفتم درمونگاه و آمپول هیوسین زدم. یعنی تا این حد پرخور بودم. خدایا کمک کن یه ذره این عادت زشت رو ترک کنم.

از دیروز کلا تو آشپزخونه پا نذاشته بودم. امروز بعد از بیدار شدن دی جون رفتم دیدم افتضاحه. وحشتناکه. پرده هه رو که نمیگم که چقدر سیاه و کثیفه.

Me and nothing else...
ما را در سایت Me and nothing else دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acarpetdesigning2 بازدید : 31 تاريخ : شنبه 28 اسفند 1395 ساعت: 14:43