من نمیتونم

ساخت وبلاگ

تو باشگاهم. یه خانوم چادری پوشیه ای اومد تو باشگاه و با مربی باربار کلی سلام علیک کرد. گفتیم یا خدا لابد اومده سرمون رو ببره بذاره کنار پرچم داعش. بعد دیدیم رفت تو رختکن و یه حوری اومد بیرون. با موهایی مش کرده و بلند که به سبک دخترای جوون با دو تا کش قرمز خون خری بسته بود و سه تا دونه بافته و باز بسته بود. یه تاپ خاک برسری و یه شلوار استرچ تنگ خدا مرگم بده. الانم من تو بادی که در اثر حلقه زدن حاج خانوم تولید شده نشستم و دارم تایپ میکنم. همه اینا به کنار. میگیم اعتقادشه و به ما ربطی نداره. ولی من هروقت میام باشگاه خوشحال و شادان و خندانم و هیچی نمیتونه جلوی لبخندم ررو بگیره. الا اینکه کسی بهم بی محلی بکنه. این حاج خانوم از اول اومد من بهش با سر سلامکی عرض کردم روش رو برگردوند. بعدم چنان با شدت و حرارت ادای پروفشنالا رو درمیاره و بدو بدو از این دستگاه به اون دستگاه میکنه که انگار میخواد به همه ثابت کنه نگاه نکنین من خودم رو به چادر محدود کردم و شبیه احمقا به نظر میرسم. ولی در اصل خیلی از ورزش حالیم میشه و خیلی بارمه. خیلی از رفتارش بدم اومد. چنان اخمی تو چهره اشه که انگار ما مجبورش کردیم این جوری باشه. وا. حالا این مربی باربار خیلی خیلی خانومه. در حدی که من دوست دارم خودمو چنگ بزنم. اونقدر روحش بزرگه که تحویلش گرفت. ولی من نتونستم. البته اونا با هم آشنا بودن ولی من نتونستم خودم رو سبک کنم وگرنه مربی خودمم همون خیلی خوشگله که گفته بودم اصلا اهل بگو بخند و حرف نبود ولی اونقدر براش فیلم بازی کردم و خودمو شکستم تا بتونم بهش نزدیک بشم. این نع. نمیتونم.

Me and nothing else...
ما را در سایت Me and nothing else دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acarpetdesigning2 بازدید : 6 تاريخ : شنبه 28 اسفند 1395 ساعت: 14:43