جشن بزرگان 2

ساخت وبلاگ

ما رفته بودیم عروسی بزرگان. مادر و پدر عروس و داماد ریس دانشگاه هستن و برای خودشون خیلی بزرگن. البته پدر عروس پسرخاله ی آقامونه. خلاصه که جاتون خالی. چه چیزهایی که دیدیم و چه کارا یاد گرفتیم. ولی یه چیزی. زیادی فکر کردن هم زیاد خوب نیست. حالا به خدا نمیخوام از خودم تعریف کنم. ولی خوب مثل هر آدم زنده ای من امشب شاد بودم و تازگیا یاد گرفتم که افسردگی فقط یه تغییر هورمونی و شیمیاییه نه یه مشکل شخصیتی. خلاصه وقتی که میخندیدم، چشمم میفتاد به یکی از فامیلا که خیلی مشکل داره و از دست شوهرش به عذابه. وقتی بچه ها رو بغل میکردم چشمم میفتاد به یه خانومه که بچه نداره. وقتی حرکات موزون میکردیم چشمم میفتاد به یکی دیگه که فلان مشکل رو داره. یعنی زهرمارم شد. البته با وجود تمام این مشکلات من حسابی خوش گذروندم و به بچه هامم بی نهایت خوش گذشت. چون ما عقد اینا دعوت نبودیم و من فقط به عنوان راننده مادرشوهرم رو رسونده بودم و بچه ها نبودن. وقتی که مادرشوهرم رو رسوندم الکی افه ی برگشتن اومدم و پدر عروس مرام گذاشت و شخصا ازم دعوت کرد که بمونم. البته بدم نشد خلاصه مادرشوهرم باید با یه چی برمیگشت. ولی به هر حال خیلی دلم میخواست بچه هامم بودن و از این همه خوشی اونام استفاده میکردن. حالا امشب جبران شد.

Me and nothing else...
ما را در سایت Me and nothing else دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acarpetdesigning2 بازدید : 6 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 22:22