نفسای آخر سال 95-1

ساخت وبلاگ

از پیلاتس اومدم. گرسنه ام. از دیروز ناهار هیچی نخوردم. الان برم یه دونه سیب بخورم. خیلی دوست دارم. از صبحانه خیلی بدم میاد. اصلا دوست ندارم یه نون یا یه صبحونه ی خشک و سفت و داغ و غیر قابل قورت دادن بخورم. دوست دارم یا آبمیوه باشه یا میوه. آب میوه هم کمتر همون خود میوه خیلی مناسبه. ولی میگم صبر کن یه یک ساعتی بگذره بعدا. ورزشم یک ساعت پیش تموم شد. نیم ساعت دیگه میرم یه چی میخورم.

هنوز خونه تکونی رو به معنی واقعی کلمه شروع نکردم. دیشب بعد از این که دوستم رفت گاز و یخچال رو تمیز کردیم من و باربار. ولی هنوز پرده ها یعنی همه پرده ها و کابینت آشپزخونه و دیوارای آشپزخونه و کف مونده. خدا رو شکر که برای موکت کاری همه خونه مرتب شد. الان دیگه هیچ مشکلی ندارم. قالیا تمیز و زیر تخت و کمد و همه جا مرتبه. فقط آشپزخونه مونده. واقعا کار غیر قابل تحملیه خونه تکونی. کابینت خیلی بده. اون همه وسایل ریز ریز رو بریز پایین دوباره جمع کن بریز سر جاش. حرصم در میاد. ناهار هم نداریم. عدس پلو کنم؟

امروز بالاخره سیستم پخش صوتی باشگاه مون درست شد. آخه آدم با موبایل میتونه ورزش کنه؟ صدای موبایل در نمیاد. ولی دو جلسه پیش که سیستم فقط از طریق بلوتوث کار میکرد هیچکی فایل صوتی نداشت و من مجبور شدم موبایل خوم رو بزنم به بلوتوث سیستم و "دوست دارم زندگی رو" پخش شد. امروز مربی قشنگه مون گفت بعدا اون آهنگ رو برام تلگرام کن. منم گفتم ای به چشم. پس شماره تو بده. آقا رفتم تو پروفایلش دیوانه شدم. چه عکسایی از خودش در حال ورزش گذاشته بود. مردم. چه هیکلی خوش به حالش. کاش منم شغلم ورزش بود. البته از اونجایی که من آدم غرغرویی هستم شاید اگه کارم ورزش بود اصلا حال نمیکردم. ولی خیلی الان دوست دارم. دختره بیست و سه سالشه چه هیکلی داره وای. میخوام.

دیشب داشتم کف حموم رو نگاه میکردم و کیف میکردم. تمیز و مرتب. به یاد روزایی افتادم که در حال دوش گرفتن به کف حموم نگاه میکردم و از کثیفیش حرص میخوردم. ولی در عین حال بدو بدو میومدم و مینشستم پای قالی بافتن. یعنی دیگه نمیتونم هرگز قالی ببافم؟ خیلی از زندگیم میزدم. چطور این قدر دیر به بلوغ رسیدم که نفهمیدم اگه آدم بخواد به زندگیش برسه باید باید از همه کاراش بزنه و وقف خونه باشه؟ من حتی بعضی وقتا برای کار های خونه از بچه ها یا خوابم هم میزنم باز هم همه خونه ریخت و پاش و افتضاحه. خونه مون هم کوچیکه و کوچکترین ریخت و پاشی به چشم میاد. واقعا دیگه اگه بشینم پای قالی کمتر از سه چهار ساعت نمیتونم بشینم و باز هم خونه زندگیم میریزه به هم. یعنی روزایی که قالی میبافم معلومه. یکی از در بیاد تو میفهمه که امروز تو این خونه زن جود نداشته. یا داشته ولی اونقدر غیرت نداشته پاشه یه جارویی بکنه. این دوستم که دیشب اومده بود خونه مون تو عمرش دست به کامپیوتر نزده بود و واقعا نمیتونست موس رو تو دستش بگیره. عوضش حرفه ای در کار خونه و تمیز کردن و شستن و رفتن. بهش گفتم اگه میخوای واقعا ورد یاد بگیری دیگه باید کمتر به خونه برسی و تمیزکاریا رو کم کنی. گفت بیا خونه ام رو ببین همین الانشم افتضاحه زندگیم. گفتم اونی که تو بهش میگی افتضاح اگر من تو خونه ام صد روز کار کنم تازه میشه اون. نمیدونم ولله هر کی یه جوره یگه. الان من تو کارای دیگه هوشم خوبه. مثلا تو ورزش. سال ها بود که به این نکته رسیده بودم که هر مربی یه دونه کمک همراه خودش داره که وقتایی که تو شمردن نفس کم میاره اون معاون ها به جاش هم اون حرکت رو ادامه بدن و هم با صدای بلند شماره بدن که ریتم از بین نره. همیشه دلم میخواست منم به اون مقام و مرتبه برسم که بتونم پا به پای مربی ورزش کنم و بقیه در نبود مربی چشمشون به من باشه. که بالاخره این اتفاق افتاد و بعضی وقتا مربی کاراش  رو به من میسپره. ولی بقیه خانوما رو میبینم که حرکت ها رو اشتباه میزنن یعنی عقلشون قد نمیده. از بس که نکردن تا به حال اصلا عادت ندارن. میبینم که تو حرکت ها منم میتونم از بقیه جلوتر باشم. اینا همه با چی به دست اومده؟ درسته با ول کردن خونه زندگی و پرداختن به کارایی که همه یه عمر میگفتن نکن شوهرت طلاقت میده ... یعنی خانوما تمام فکر و ذکرشون اینه که بشورن و بسابن. واقعا فکر دیگه ای ندارن. تو گوشی سردرگم میشن. با کامپیوتر که اصلا و ابدا بلد نیستن کار کنن. یه سرچ ساده تو مرورگر نمیتونن انجام بدن. زبانشون افتضاحه. فیلم که اصلا. کتاب متاب که تعطیل. مباحث انسانی که اصلا حرفشم نزن. عمده صحبتاشون در مورد یکی دو تا چیز بیشتر نیست. از سیاست که اصلا سر در نمیارن. فضولی که وحشتناک. یعنی تا سر از ته و توی کار مردم و شوهر بچه ی مردم و میزان حقوق خودش و  هفت جدش در نیارن ول کن نیستن. دو دستی چسبیدن به مسایلی که جلوی چشماشونه. نمیخوان کارای فکری اجام بدن. من دیروز داشتم سر کلاس اینساید آوت نگاه میکردم و وقتی فیله مرد اشکم دراومد. بچه ها فکر میکردن آدم فضایی دیدن. یعنی چنان حیرت کرده بودن که نگو. چون من نه تنها هم سن ماماناشونم بلکه بزرگتر هم هستم و به نوعی مامان بزرگ به حساب میام. حالا این وسط اینا دارن یکی رو میبینن که با کارتون میشینه گریه میکنه. مامانای اینا اصلا کارتون گاه نمیکنن و پا میشن میرن به آشپزخونه میرسن و یا ظرف میشورن. داشتن ماشین ظرفشویی برای اینا یه جوری تنبلی و تن پروریه و منم به هیشکی نمیگم که دارم. چون به آدم به چشم یه آدم بی عرضه که عرضه یه دو تا ظرف شستن رو هم نداره نگاه میکنن. خلاصه کنم محیطی که من هستم این مدلیه.

Me and nothing else...
ما را در سایت Me and nothing else دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acarpetdesigning2 بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 1:32